My notes

ساخت وبلاگ
نمی‌دانستم چرا گریه‌های مادرم قطع نمی‌شد. در ظاهر که همه چیز عادی به نظر می‌رسید. مردم می‌آمدند و می‌رفتند. پرندگان بر بوم خانه‌ها می‌نشستند و سایه‌ها از خورشید می‌گریختند. چیزی تغییر نکرده بود پس چرا گریه‌های مادر قطع نمی‌شد؟همه چیز از همانجا شروع شد. مرگی که نمی‌دانستم تولدی دوباره است یا حسرتی ابدی. پس از آن بود که او را دیدم. آن وجود صیقل خورده که مثل دریایی عمیق و آرام بود. آن سرگردان بی‌نام که همراه من قدم در مسیری گذاشت که مرزهای مرگ را درنوردید. وقتی داشتم به این زندگی تازه عادت می‌کردم او هم مرا ترک کرد.حال من بودم و حسرتی که باید به دوش می‌کشیدم. حسرت چیزی که دیگر پیدا نمی‌کردم. من همه چیز را از دست داده بودم. دیگر جز رفتن به سوی اشک‌ها و لبخندها راهی نداشتم. آنجا بود که برای اولین بار ماهیت خودم را فهمیدم. من باقی مانده حسرت روزهایی بودم که دیگر نمی‌توانستم بگذرانم.سرزمین‌های بی‌شماری را زیر پا گذاشتم. جایی نبود که نرفته باشم، یا لااقل اینطور فکر می‌کردم. در آخر تصمیم گرفتم به خانه برگردم، به نقطه آغاز همه چیز. خانه، جایی که می‌دانستم هرگز مرا پس نمی‌زند. می‌خواستم بار دیگر لبخند مادرم را ببینم، بار دیگر آن جو صمیمانه را احساس کنم. می‌خواستم پدرم را ببینم. از صمیم قلب می‌خواستم همه چیز همانطور باشد که به یاد می‌آورم. اما خوب می‌دانستم که دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد. نه من، نه پدر و نه مادرم هرگز مثل سابق نمی‌شدیم. نمی‌توانستم صدایشان کنم، در آغوش بگیرم‌شان و فریاد بزنم که من..... تا ابد دوستتان خواهم داشت.چه تصویر غمناکی بود. دو انسان شکسته‌ که در سکوت غذا می‌خوردند و نگاهشان به عکس فرزندی است که در تابوت خوابیده، اما روحش روی صندلی خالی نشسته و از تماشای وال My notes...ادامه مطلب
ما را در سایت My notes دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pouyaebadi بازدید : 54 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 12:13

آن موقع چیز زیادی به خاطر نداشت؛ اگرچه زمان کند و بی‌رحمانه می‌گذشت، اما در ذهن او فقط یک چیز بود: «حتی اگر تا ابد هم طول بکشد لومین را پیدا خواهم کرد.» او نمی‌دانست چطور در جهان تیوَت به دام افتاد، اما احساس می‌کرد که لومین هم جایی در زیر همین آسمان چشم به راه اوست.با فرار آخرین دنباله‌دار از آسمان تیوَت، پرتو طلایی صبحگاهی بر فراز کوه‌ها و تپه‌های اطراف پدیدار شد و تلالو زرینی بر سطح دریا گذاشت. ایثر هیچ ایده‌ای نداشت که در کجای این جهان سقوط کرده یا چگونه از آنجا سر درآورده، اما نمی‌توانست همینطور دست روی دست بگذارد. با کمی گشت و گذار در نواحی پست آن منطقه به کوره‌راهی متروک برخورد. پس از مدتی پیاده‌روی، آواز بسیار زیبایی شنید که از جایی در پشت درخت‌های وحشی می‌آمد. آنجا بود که با دشت قاصدک‌ها روبه‌رو شد. در میانه آن دشت، غریبه‌ای سرمستِ نواختن چنگ بود. پوشیده در لباس‌هایی سبز که یک کلاه‌فرانسوی به همان رنگ روی سر گذاشته بود.ایثر نمی‌دانست که نزدیک شدن به او کار درستی است یا نه، آخر به تازگی یک تراژدی هولناک را تجربه کرده بود. شاید همین اتفاق باعث شد که محتاطانه رفتار کند و خود را نشان ندهد. هرچند که او متوجه نشده بود اما زمانیکه از آنجا دور می‌شد، غریبه نیم نگاهی به او انداخت، انگار که تمام مدت از حضور ایثر آگاه بوده است. کمی بعد، همراه با وزش ناگهانی باد قاصدک‌ها به خروش افتادند، مثل پرندگان مهاجر بال و پر گشودند و آوازه‌خوان را در میان جنب و جوش خود بلعیدند.تا به خودش آمد زمان ناهار فرا رسیده بود. کم کم خستگی و گرسنگی بر او چیره شد. به ناچار باید غذایی تهیه می‌کرد اما جز گلابی‌ و سیب‌های سرخ چیز دیگری پیدا نمی‌شد. سرانجام تمام این شرایط منجر شد تا ایثر یک تصمیم مهم بگ My notes...ادامه مطلب
ما را در سایت My notes دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pouyaebadi بازدید : 60 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 12:13

راستش را بخواهید این ماجرا همه‌اش زیر سر پویاست. او را که می‌شناسید؟ همان به اصطلاح نویسنده که تا کوچک‌ترین اتفاقی می‌افتد، مثل وزغی بی‌حیا می‌پرد پشت صفحه کلید و شروع می‌کند به مهمل بافتن! برای رضای خدا هم که شده دست از این همه دروغگویی برنمی‌دارد، شنیده‌ام در کنار رخت خوابش یک گردونه‌ای دارد که تا بیکار شد آن را می‌چرخاند و براساس آن یک داستان می‌نویسد. مثلا همین دیروز که حسابی حوصله‌اش سر رفته بود باز هم گردونه را چرخاند و قرعه به نام دخترکی وروره نام افتاد. لابد می‌گویید پویا که عادتش همین است، بیشتر از وروره برایمان بگو؛ خب او دختری است هفده ساله که دارد تلاش می‌کند تا در یک دانشگاه خوب پذیرفته شود. ظاهری به غایت عادی دارد و در یک خانواده معمولی زندگی می‌کند. چی؟ می‌گویید این که همه‌اش شد عادی، پس چرا باید درباره وروره بدانیم؟ خب مسئله همینجاست! وقتی پویا درباره وروره نوشت او دیگر یک دختر عادی نبود، درست از همان لحظه که نامش روی گردونه جادویی افتاد، محکوم به یک ماجراجویی عجیب شد.اگر درست یادم باشد صبح روز شنبه بود که آن اتفاق عجیب افتاد. وقتی وروره داشت از خانه به سمت مدرسه می‌رفت یک دانه گریفین از آسمان آمد و او را گرفت و با خودش برد. خب کجا؟ الان برایتان می‌گویم. جایی در میان خلاء که مرزهای جهان از هم جدا می‌شود سرزمینی هست که تنها یک نفر سکنه دارد. او یک نگهبان قدرتمند است که گاهی می‌آید و از جهان‌های موازی دفاع می‌کند. اتفاقا نام او هم پویاست که نمی‌دانیم با این نویسنده بی‌شرم و حیا ارتباطی دارد یا خیر. قبلا در ماجرای دیوا با او آشنا شده بودیم اما حالا دوباره برگشته تا یک دختر دیگر را به دردسر بیندازد.وقتی وروره، که از ترس غش کرده بود، بهوش آمد. یک سرزمین سبز و آبا My notes...ادامه مطلب
ما را در سایت My notes دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pouyaebadi بازدید : 82 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 12:13