راستش را بخواهید این ماجرا همهاش زیر سر پویاست. او را که میشناسید؟ همان به اصطلاح نویسنده که تا کوچکترین اتفاقی میافتد، مثل وزغی بیحیا میپرد پشت صفحه کلید و شروع میکند به مهمل بافتن! برای رضای خدا هم که شده دست از این همه دروغگویی برنمیدارد، شنیدهام در کنار رخت خوابش یک گردونهای دارد که تا بیکار شد آن را میچرخاند و براساس آن یک داستان مینویسد. مثلا همین دیروز که حسابی حوصلهاش سر رفته بود باز هم گردونه را چرخاند و قرعه به نام دخترکی
وروره نام افتاد. لابد میگویید پویا که عادتش همین است، بیشتر از وروره برایمان بگو؛ خب او دختری است هفده ساله که دارد تلاش میکند تا در یک دانشگاه خوب پذیرفته شود. ظاهری به غایت عادی دارد و در یک خانواده معمولی زندگی میکند. چی؟ میگویید این که همهاش شد عادی، پس چرا باید درباره وروره بدانیم؟ خب مسئله همینجاست! وقتی پویا درباره وروره نوشت او دیگر یک دختر عادی نبود، درست از همان لحظه که نامش روی گردونه جادویی افتاد، محکوم به یک ماجراجویی عجیب شد.اگر درست یادم باشد صبح روز شنبه بود که آن اتفاق عجیب افتاد. وقتی وروره داشت از خانه به سمت
مدرسه میرفت یک دانه گریفین از آسمان آمد و او را گرفت و با خودش برد. خب کجا؟ الان برایتان میگویم. جایی در میان خلاء که مرزهای جهان از هم جدا میشود سرزمینی هست که تنها یک نفر سکنه دارد. او یک نگهبان قدرتمند است که گاهی میآید و از جهانهای موازی دفاع میکند. اتفاقا نام او هم پویاست که نمیدانیم با این نویسنده بیشرم و حیا ارتباطی دارد یا خیر. قبلا در ماجرای دیوا با او آشنا شده بودیم اما حالا دوباره برگشته تا یک دختر دیگر را به دردسر بیندازد.وقتی وروره، که از ترس غش کرده بود، بهوش آمد. یک سرزمین سبز و آبا My notes...
ادامه مطلبما را در سایت My notes دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : pouyaebadi بازدید : 82 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 12:13